شاگردی به استادش گفت: روبروى خانه ى من یک دختر و مادری زندگى مى کنند. چند ماهى است هر روز و گاهی هم شب ها مردان رفت و آمد دارند!!؛ من دیگر قادر به تحمل این اوضاع نیستم.
استاد گفت: خب شاید اقوامشان باشند؟
شاگرد گفت: نه!؛ من هرروز از پنجره نگاه می کنم؛ گاهی وقت ها بیش از ده نفر متفاوت می آیند و بعد از چند ساعتى می روند....
استاد گفت: کیسه اى بردار و براى هر نفر یک سنگ در کیسه بینداز، چند ماه دیگر همراه با کیسه بیا تا میزان گناه ایشان را بسنجم....!
شاگرد رفت و چنین کرد.
بعد از چند ماه آمد و گفت: از بس کیسه سنگین شده که من نمى توانم آن را حمل کنم؛ شما براى شمارش بیایید!
استاد گفت: تو که یک کیسه سنگ را تا خانه من نتوانستى حمل کنی؛ چگونه می خواهى بار سنگین گناهت را نزد خدا ببرى؟؟؟
برو به تعداد سنگها حلالیت بطلب و استغفار کن(!!) چون آن دو زن، همسر و دختر عالمى هستند که وصیت کرد بعد مرگش شاگردانش در کتابخانه او مطالعه کنند!!
اى پسر آنچه دیدى واقعیت داشت اما حقیقت نداشت!
همانند تو که در واقعیت شاگردی اما در حقیقت شیطان....